ابن بطوطه در ایران
ابوعبدالله محمّد ابنبطوطه طنجی مراکشی عالم جغرافیا و بزرگترین و نامدارترین جهانگردان مسلمان است که در اروپا به «امیر جهانگردان مسلمان» ملقب شده است. وی در سال ۷۰۳ هجری در خانوادهای علمی که اکثر افراد آن دارای جایگاه بلندی در علوم شرعی و قضا/ قضاوت بودند، در طنجه مراکش به دنیا آمد. ابنبطوطه در سال […]
ابوعبدالله محمّد ابنبطوطه طنجی مراکشی عالم جغرافیا و بزرگترین و نامدارترین جهانگردان مسلمان است که در اروپا به «امیر جهانگردان مسلمان» ملقب شده است. وی در سال ۷۰۳ هجری در خانوادهای علمی که اکثر افراد آن دارای جایگاه بلندی در علوم شرعی و قضا/ قضاوت بودند، در طنجه مراکش به دنیا آمد.
ابنبطوطه در سال ۷۲۵ هجری آهنگ سفر به اطراف و اکناف جهان کرد، سفری که از زادگاهش در مراکش/ مغرب اقصی آغاز و تا ساحل چین در شرق دور ادامه یافت و به برخی سرزمینها چندبار سفر کرد و در مجموع، این سفرها بیش از سی سال به طول انجامید.
مهمترین ویژگی سفرنامه ابنبطوطه این است که این سفرنامه درباره زندگی ملل شرقی در قرن هشتم هجری/ قرن چهاردهم میلادی از معتبرترین منابع تاریخی ـ جغرافیایی محسوب میشود. در واقع سفرنامه ابنبطوطه دایرهالمعارفی از اوضاع سیاسی ـ اجتماعی آن برهه از تاریخ است. خواننده در این سفرنامه به اطلاعات و نکات مهمی پی میبرد که برای اولبار در تاریخ، ابنبطوطه از آنها سخن گفته است.
ابنبطوطه در مسیر سفر طولانی خود سهبار از شهرهای ایران دیدن میکند؛ نخستینبار در سال ۷۲۷ هجری از عراق وارد خوزستان میشود و از لرستان، اصفهان و شیراز دیدن میکند. بار دوم از ترکستان وارد خراسان میشود و از نیشابور دیدن میکند. و بار سوم از جنوب هندوستان وارد جزیره هرمز میشود و در ادامه مسیر از شیراز و اصفهان دیدن میکند.
ترجمه فارسی سفرنامه ابنبطوطه سالها پیش به قلم آقای محمّدعلی موحّد انتشار یافته است. ما در اینجا ترجمه آقای موحّد را مبنا قرار داده و سعی کردهایم این بخش از سفرنامه را با اصل عربی آن تطبیق و در مواردی تغییراتی جزئی صورت دهیم.
گزارش سفر نخست ابنبطوطه به ایران (سفر به خوزستان، لرستان، اصفهان و شیراز)، در دو بخش تقدیم خوانندگان گرامی میشود.
از بصره تا عبّادان/ آبادان
از ساحل بصره با قایق کوچکِ پارویی به اُبُلّه رفتیم. اُبُلّه تا بصره دهمیل فاصله دارد و جاده مواصلاتی آن از میان سایه باغها و نخلستانهای بههم پیوسته میگذرد. در سرتاسر این راه فروشندگان (دستفروشان) زیر سایه درختان نان، ماهی، خرما، شیر و میوه عرضه میکنند. خانقاه سهلبن عبدالله تستری در مسیر بین بصره و ابله قرار دارد. [سهلبن عبدالله تستری، از مشایخ صوفیۀ خوزستان و عراق عجم در قرن سوم هجری بوده است.] مسافرین کشتیها که به محاذات (برابری) این خانقاه میرسند، به دعا میپردازند و تبرکاً از آب آن میخورند. اُبُلّه شهر بزرگی بوده است که بازرگانان هند و فارس اجناس خود را برای فروش به آنجا میآوردند. بعدها آن شهر ویران شد و اکنون اُبُلّه روستایی است که آثار بهجایمانده کاخها و عمارات قدیمی حکایت از وسعت و عظمت گذشته آن دارد. بعد از نماز مغرب با کشتی کوچکی از اُبُلّه وارد شاخابهای (اروند رود) شدیم که از خلیج فارس منشعب میشود. سحرگاه به عَبّادان (آبادان) رسیدیم.
عَبّادان/ آبادان
عَبّادان (آبادان) منطقهای است بزرگ اما شورهزار و فاقد عمارت و آبادی. عبّادان دارای خانقاهها، مساجد و رباطهای متعددی است و فاصله آن تا ساحل دریا سهمیل است. در ساحل دریا رباطی وجود دارد که آن را به حضرت خضر و حضرت الیاس نسبت میدهند و روبهروی رباط، خانقاهی واقع است. چهار تن درویش با فرزندان خود در این رباط و خانقاه خدمت میکنند. گذران زندگی آنان با صدقات و اعانات مردمی است؛ هر کس از آنجا میگذرد صدقهای به درویشان میدهد.
شنیدم در آن خانقاه عابدی بزرگوار است که با کسی معاشرت نمیکند. ماهی یکبار به دریا میآید و برای غذای یکماه خود ماهی صید میکند و میرود و تا ماه بعدی کسی او را نمیبیند و سالهاست که اینگونه زندگی میکند. چون به عبّادان رسیدیم، تصمیم گرفتم قبل از هر کاری به دیدار او بروم. همراهانم به نماز و عبادت در مسجد و خانقاه مشغول شدند و من به جستوجوی عابد شتافتم. او را در مسجد متروکهای یافتم؛ نماز میخواند. کنارش نشستم. نمازش را با اختصار تمام کرد و پس از سلام دست مرا گرفت و گفت: «خدا تو را در دنیا و آخرت به مرادت برساند.»
الحمدلله به مرادم در دنیا که سیروسیاحت در زمین بود، رسیدم و به سرزمینهایی سفر کردم که کسی دیگر را نمیشناسم که به آنجاها رفته باشد. اما درباره مراد آخرتم به رحمت و غفران خداوند امیدوارم.
در بندر ماجول/ ماهشهر
صبح، به مقصد شهر ماجول (معشور یا ماهشهر) سوار کشتی شدیم. عادتم در سفرها بر این است که یک مسیر را دوبار نمیروم. من قصد داشتم به بغداد بروم، اما یکی از اهالی بصره پیشنهاد کرد که اول به لرستان و از آنجا به عراق عجم (نام تاریخی ناحیهای در مرکز ایران) بروم، سپس به عراق عرب (عراق کنونی) بازگردم. من نیز پیشنهاد وی را پذیرفتم. پس از چهار روز به ماجول رسیدیم. ماجول شهری ساحلی و کوچک است بر کناره خورموسی، شاخابهای که از خلیجفارس منشعب شده است. زمین آن شورهزار است نه درختی دارد و نه گیاه و سبزهای. بازار ماجول از بزرگترین بازارها محسوب میشود. یک روز از آن شهر دیدن کردم. سپس از کسانی که حبوبات از رامز (رامهرمز) به ماجول میآوردند، مرکبی کرایه کردم. پس از سه روز طی مسیر در بیابان، به رامز رسیدیم. در این بیابان طوائف کُرد (لُر) در چادرهای بافتهشده از مو، زندگی میکردند. میگویند این طوائف از نژاد عرب هستند.
رامز شهر زیبایی است و میوهها و نهرهای زیادی دارد. در شهر رامز در خانه قاضی حسامالدین محمود اقامت کردیم. در نزد قاضی مردی پارسا از اهل علم و دین به نام اسماعیل ملقب به بهاءالدین دیدم که اصلش از هندوستان بود. وی مردی دانشمند و متدین از اولاد شیخ بهاءالدین زکریای ملتانی (۵۷۸ـ ۶۶۱هـ )، و از مشایخ توریز (تبریز) و دیگران فیض یافته بود.
یکشب در رامز ماندم، سپس از میان جلگهای که آبادیهای کردنشین (لرنشین) در آن بود، گذر کردیم. در هر یک از منازل این راه، خانقاهی قرار دارد که مسافرین را با نان، گوشت و حلوا پذیرایی میکنند. مواد اصلی حلوای آنان شیره انگور است که آن را با آرد و روغن میپزند. در هر خانقاهی یک مرشد، امام، مؤذن با عدهای خدمتکار و آشپز وجود دارد.
در شهر تُستر/ شوشتر
سپس به شهر تُستر (شوشتر) رسیدیم. این شهر آخرین دشت در قلمرو اتابک است که با کوهها پیوند مییابد. تستر شهری بزرگ، زیبا، شاداب، دارای باغها و مزرعههای زیبایی است. این شهر محاسن زیاد و بازارهای پر رونقی دارد. تستر از شهرهای قدیمی است که خالدبن ولید رضیاللهعنه آن را فتح کرد. سهلبن عبدالله از مشایخ بزرگ صوفیه به این شهر منسوب است. رودخانه ازرق (کارون) تستر را احاطه کرده است و آب آن بسیار زلال و شفاف است. آب آن در روزهای گرم تابستان سرد و خنک است.
میوه در تستر فراوان است و خیرات و برکات این شهر بسیار زیاد است، بازارهای آن زیبا و بیماننداند. بیرون شهر مزاری است با خانقاهی که گروهی از دراویش در آن روزگار بهسر میبرند و میگویند این مزار، قبر زینالعابدین علیبن الحسینبن علیبن ابیطالب رضیاللهعنه است.
مدرسه شیخ موسی شوشتری
در تستر در مدرسه امام شرفالدین موسی فرزند امام صدرالدین سلیمان که از اولاد سهلبن عبدالله بود، اقامت کردیم. شیخ موسی عالمی وارسته و جامع دین و دانش و صلاح که به ایثار و مکارم اخلاق و فضایل بسیار آراسته بود. وی مدرسه و خانقاهی بنا کرده بود که چهار خادم به نامهای سنبل، کافور، جوهر و سرور در آن به خدمت مشغول بودند. از این چهار تن یکی مشغول اوقاف، دیگری مسئول تدارکات، سومی مسئول پذیرایی و تهیه و تنظیم برنامه غذا و چهارمی مسئول نظارت بر آشپزها، سقّاها و فرّاشها بود.
من شانزده روز در آنجا ماندم. نظم و ترتیب آنجا را جای دیگر ندیدهام و غذای لذیذتری از غذاهای آنجا نخوردهام. به هر کس به اندازه خوراک چهار نفر غذا میدادند. غذای آنجا عبارت بود از برنج با فلفل که با روغن میپختند به اضافه جوجه بریان و نان و گوشت و حلوا. شیخ بسیار زیبارو و نیکسیرت بود. روزهای جمعه بعد از نماز جمعه در مسجد جامع جلسه وعظ و اصلاح برگزار میکرد. هنگامیکه در مجلس وعظ ایشان شرکت کردم، مجلس همه واعظانی را که در حجاز و شام و مصر در آنها حضور یافته بودم فراموش کردم. تا آن هنگام کسی را مانند او ندیده بودم. روزی در باغ وی که در کنار رودخانه واقع است، در محضر ایشان بودم. فقها و بزرگان شهر حاضر بودند، دراویش هم از هر گوشه و کنار در آنجا گرد آمده بودند. شیخ همه را به صرف ناهار دعوت کرد و نماز ظهر را با جماعت برگزار کرد، سپس به ایراد خطبه و موعظه پرداخت. پیش از آنکه شیخ سخن بگوید قاریان با آهنگهای محزون و نغمههای مهیج به قرائت مشغول بودند. شیخ با نهایت سکون و وقار خطبه ایراد کرد و سخنان خود را با ذکر آیات و احادیث و تبیین معانی آنها ایراد میکرد. پس از پایان موعظه، رقعههایی (کاغذهای یادداشتی) برای او فرستادند. رسم ایرانیان این است که سؤالات خود را در رقعهها مینویسند و بهسوی واعظ میفرستند و او به آنها پاسخ میدهد. شیخ همه نامهها را جمع کرد سپس هر یک را باز کرد و به زیبایی جواب داد. این هنگام وقت نماز عصر فرارسید. نماز عصر را امامت کرد و پس از نماز هر کس به خانه خود رفت.
مجلس این شیخ، مجلس دانش و وعظ و برکت بود. مردم برای توبه و اصلاح خود به محضر او سبقت میجستند و او از توبهکنندگان بر ترک گناه عهد و پیمان میگرفت و مقداری از موی قسمت جلوی سر آنان را [به نشانه ترک گناه] میتراشید. آن روز پانزده طلبه از بصره و ده نفر از افراد عمومی تستر برای توبه و عهد و پیمان بر ترگ گناه به نزد ایشان آمده بودند.
در شهر ایذج/ ایذه
از تستر حرکت کردیم، سه روز از میان کوههای بلند راه پیمودیم و به شهر ایذج (ایذه) رسیدیم. در هر یک از منازل این راه خانقاهی بود. ایذه را «مالالامیر» نیز مینامند و آن پایتخت سلطان اتابک است. در ایذه با شیخالشیوخ آن شهر به نام شیخ نورالدین کرمانی ملاقات کردم. این شیخ که دانشمندی پرهیزکار بود، بر همه خانقاهها نظارت داشت و خانقاه را در آنجا مدرسه میگفتند. سلطان به شیخ کرمانی بسیار احترام میگذاشت و به زیارت او میآمد. بزرگان و متنفذان پایتخت نیز صبح و شام به زیارت او میآمدند.
سلطان اتابک افراسیاب
زمانی که من به ایذه سفر کردم، پادشاه آن، سلطان اتابک افراسیاب پسر سلطان اتابک احمد بود. اتابک بین ایرانیان لقبی است که به پادشاه و حاکم این نواحی اطلاق میشود و این نواحی به نام بلاد لر (لرستان) معروف است. [اتابک در اصل لغت ترکی است که از زمان سلجوقیان رواج یافته است. اتابکان لرستان عنوان کلی دو سلسله مشهور به اتابکان لر بزرگ و اتابکان لر کوچک است که از اواخر عصر سلجوقیان بیش از چهارسده بر نواحی وسیعی فرمان راندند.]
اتابک افراسیاب پس از برادرش اتابک یوسف زمام حکومت را بهدست گرفته بود و اتابک یوسف پس از پدرش اتابک احمد بر تخت حکومت نشسته بود. اتابک احمد از پادشاهان صالح ایذه بود. اتابک احمد مالیاتی را که میگرفت به سه قسمت تقسیم میکرد؛ یکسوم آن را به مخارج خانقاه و مدارس اختصاص میداد و یکسوم دیگر را صرف مخارج لشکر میکرد و یکسوم باقی صرف مخارج شخصی سلطان و خانواده و غلامانش میشد که از این قسمت همهساله هدایایی هم برای سلطان ابوسعید پادشاه عراق میفرستاد و گاهی خود نیز به دیدار آن پادشاه میرفت.
من از آثار خیر اتابک احمد در نقاط مختلف لرستان زیاد دیدم. وی در کوههای بلند و صعبالعبور جادههای هموار و گشادهای ساخته است که چهارپایان با بار خود از آن بالا میروند. این رشتهکوههای سر به فلک کشیده بههم پیوستهاند و در دل این کوهها رودخانهها جریان دارند. در این کوهستان درخت بلوط میروید که از آرد آن نان میپزند. در هر یک از منازل کوهستان خانقاهی هست که آن را مدرسه مینامند و هر مسافری که به آنجا میرسد، غذای او و علوفه مرکبش را به او میدهند. خادم مدرسه به هر مسافر تازهوارد سر میزند و دو قرص نان با گوشت و حلوا به او میدهد و هزینهها همه از محل اوقاف اتابک احمد تأمین میشود. اتابک احمد مردی پارسا و نیکوکار بود و در زیر لباسش قبای زِبر بافتهشده از مو میپوشید.
داستان وفات فرزند اتابک افراسیاب
پس از وفات اتابک احمد، پسرش یوسف به جای او نشست. وی ده سال حکومت کرد و پس از وی برادرش افراسیاب جانشین وی شد. هنگامیکه به شهر ایذه وارد شدم میخواستم به ملاقات اتابک افراسیاب بروم، اما موفق نشدم؛ زیرا او مردی دائمالخمر بود و جز روزهای جمعه از خانه بیرون نمیآمد. اتابک افراسیاب پسرش را که تنها فرزند او بود ولیعهد خود تعیین کرده بود و در آن ایام آن فرزند بیمار شد. شبی یکی از خادمان اتابک افراسیاب به سراغ من آمد و حالم را جویا شد. خودم را معرفی کردم، او رفت. سپس بعد از نماز مغرب دو ظرف بزرگ غذا و میوه با خود آورد و نیز مقداری پول در کیسهای به من داد، جمعی از مطربان با آلات موسیقی نیز همراه او بودند. خادم گفت: بنوازید تا فقرا خوش باشند و فرزند سلطان را دعا کنند. من گفتم همراهان من از سماع و رقص چیزی نمیدانند. در حق سلطان و پسرش دعا کردیم و پولها را بین درویشان تقسیم کردم. نیمههای شب بانگ نوحه و فریاد برخاست. معلوم شد که بیمار مرده است. فردا صبح شیخ خانقاه و مردم شهر پیش من آمدند و گفتند همه بزرگان شهر از قضات، فقها، سادات و امرا برای تعزیت به نزد اتابک رفتهاند، خوب است تو نیز بروی. من نخست امتناع کردم اما آنان اصرار کردند، من پذیرفتم و با ایشان به سرای اتابک رفتم.
اتفاق عجیبی که آن روز برای من افتاد این بود که وقتی وارد شدم دیدم قضات، خطبیبان و معتمدان در این مجلس حضور دارند. از کثرت جمعیت جا نبود. همه مردم میگریستند یا تظاهر به گریه میکردند و یا خاموش سر را پایین انداخته بودند.
چون از کثرت جمعیت جای نبود، به راست و چپ نگاه کردم تا جایی برای نشستن بیابم، سقیفهای (سایبان/ آلونکی) دیدم که به اندازه یکوجب از زمین بلندتر بود و بر آن مردی تنها نشسته بود و لباس پشمی مانند نمد پوشیده بود و این نوع لباس را تنگدستان آن سامان در روزهای بارانی یا هنگام مسافرت میپوشند. من پیش آن مرد رفتم، همراهانم متعجب شدند و من نمیفهمیدم. بالای تخت رفتم و سلام کردم، آن مرد جواب داد و نیمخیز کرد. من در گوشه روبهروی او نشستم، همه مردم به من خیره شده بودند. تعجب کردم. آنگاه دیدم فقها و مشایخ و اشراف همه به دیوار آلونک تکیه دادهاند. یکی از قاضیان اشاره کرد که پایین بیایم و کنار او بنشینم و من از جایم تکان نخوردم ولی احساس کردم آن مرد باید سلطان باشد. پس از ساعتی شیخالمشایخ نورالدین کرمانی به بالای سقیفه آمد و سلام کرد. آن مرد برای احترام شیخ برخاست و شیخ میان من و او نشست و در این هنگام بود که دانستم او سلطان است. سپس جنازه را آوردند، جنازه را بین شاخههای پرمیوه درختان ترنج و نارنج و لیمو قرار داده بودند و بر دستها حمل میکردند، گویا جنازه در باغی حرکت میکند. پیشاپیش جنازه مشعلها را بر سر نیزهها حمل میکردند و گروهی شمع بهدست گرفته بودند. بر جنازه نماز خواندند و آن را تا مقبره سلطنتی همراهی کردند. این مقبره در محلی به نام هلایجان در فاصله چهارمیلی شهر واقع شده است. در این محل مدرسه بزرگی است که رودخانهای از وسط آن میگذرد و در آن مسجد جامعی نیز وجود دارد. بیرون مدرسه در باغ بزرگی حمامی وجود دارد. در این مدرسه به مسافران طعام میدهند. بهخاطر بُعد مسافت نتوانستم با آنها به قبرستان بروم و به مدرسه بازگشتم. پس از چند روز سلطان افراسیاب قاصدش را به نزد من فرستاد و مرا فراخواند. با او رفتم و از در معروف به بابالسر وارد سرای اتابک شدیم و پلههای زیادی را طی کردیم تا به بالا رسیدیم. به نشانه حزن و غم آنجا هیچ فرشی پهن نشده بود. اتابک را دیدم که بر مخدّهای (پشتیای) نشسته بود و دو ظرف جلوی او گذاشته بود، یکی با سرپوشی از طلا و دیگری با سرپوشی از نقره. سجاده سبز رنگ بزرگی کنار اتابک پهن کرده بودند و من بر آن نشستم. در این مجلس جز من و اتابک و دربانش و فقیه محمود و خدمتکار کسی نبود. اتابک از حال من و اوضاع وطنم پرسید. از ملک ناصر و سرزمین حجاز پرسید و من جواب دادم. سپس فقیه بزرگ که رئیس فقهای آن سرزمین است، آمد. سلطان اتابک گفت: «این مولانا فضیل است.» عجمها فقها را با عنوان «مولانا» میخوانند و سلطان نیز فقها را با عنوان مولانا خطاب میکرد. وی از مولانا فضیل تعریف و تمجید فراوان کرد. از حالت او پی بردم که شراب خورده و مست است و قبلا شنیده بودم که او دائمالخمر است. سپس به زبان عربی که بهخوبی هم تکلم میکرد به من گفت: حرف بزن. گفتم: اگر از من بشنوی میگویم تو فرزند سلطان اتابک احمد هستی که در زهد و صلاح مشهور بود و در سلطنت تو عیبی وجود ندارد، جز همین و اشاره کردم به آن دو ظرف شراب. سلطان شرمگین شد و خاموش گشت. خواستم از آنجا بروم، او نگذاشت و گفت: نشستن با شما مایه رحمت است. سپس دیدم که چرت میزند و خوابش برد، برخاستم و از آنجا رفتم. کفشهایم را دم در گذاشته بودم، مولانا فضیل کفش مرا بوسید و بر سرش گذاشت و گفت: خدا تو را خیر و برکت دهد، این سخنی که به سلطان گفتی هیچ کس از ما جرأت گفتنش را نداشت و من امیدوارم سخن شما در او تأثیر بگذارد.
از ایذه تا اصفهان
پس از چند روز ایذه را به مقصد اصفهان ترک کردیم. در مسیر در مدرسهالسلاطین که مقبره خانوادگی پادشاهان است توقف کردیم و چند روز آنجا ماندیم. سلطان مقداری پول برای من و همراهانم فرستاد. در قلمرو حکومت اتابک افراسیاب مدت ده روز در میان کوههای بلند مسافرت کردیم و هر شب در مدرسهای اقامت میکردیم. در آنها وسائل خورد و خوراک مسافرین مهیا بود. برخی از این مدرسهها در آبادیها قرار داشت و برخی در مناطق غیر مسکونی بنا شده بود و آنها وسائل مورد نیاز خود را از آبادیها تهیه میکردند. روز دهم در مدرسهای به نام «کریوه الرخ/ فرخشهر» توقف کردیم. این آخرین نقطه تحت حکومت اتابک بود و از آن پس مسافرت ما در زمین پهناور و پرآبی آغاز شد که از مضافات شهر اصفهان به شمار میرود.
در این مسیر نخست به شهر «اُشترکان» (اشترگان) رسیدیم. این شهر پر آب و دارای باغهای زیباست. در آن مسجد باشکوهی وجود دارد که نهری از وسط آن میگذرد. سپس به شهر فیروزان/ سهروفیروزان رفتیم؛ شهری کوچک که دارای نهرها و باغهاست. بعد از نماز عصر بود که به این شهر رسیدیم. مردم برای تشییع جنازهای به بیرون شهر آمده بودند. در پیش و پس جنازه مشعل روشن کرده بودند و به دنبال آن شیپورها میزدند و آوازها میخواندند. ما از کار آنها تعجب کردیم. یک شب آنجا ماندیم. فردای آن روز به نَبلان رفتیم. نبلان شهر بزرگی است که بر روی رودخانه بزرگی ساخته شده است و در کنار آن مسجد زیبایی وجود دارد، و از زمین تا در مسجد پله میخورد و اطراف مسجد را باغ فراگرفته است. آن روز را از میان باغها و آبها و روستاهای زیبا و برجهای کبوتران راه رفتیم و بعد از عصر به اصفهان رسیدیم.
در شهر اصفهان
اصفهان از شهرهای عراق عجم و شهری بزرگ و زیباست. ولی اکنون بخش زیادی از آن به دلیل رخداد فتنه اختلافات و درگیری بین سنیان و شیعیان ویران شده است و این اختلافات و درگیریها تا الآن ادامه دارد و مردم آن شهر دائم در منازعه و کشتار بسر میبرند. میوه در اصفهان فراوان است. از جمله زردآلوی بینظیر که به آن قمرالدین میگویند و آن را خشک و ذخیره میکنند. هسته این زردآلو شیرین است. بِِِِه نیز از میوههای اصفهان است که در طعم نظیر ندارد. بِِه اصفهان بسیار خوشطعم و بزرگ است. از میوههای این شهر انگور است و خربزه [هندوانه] عجیبی در اینجا است که غیر از بخارا و خوارزم در هیچ جای دنیا مثل و مانند ندارد. پوست این خربزه سبزرنگ و داخل آن قرمز است و آن را میتوان مدتی نگهداشت مانند شریحه (انجیر خشک) که در بلاد مغرب (مراکش) نگهمیدارند. خربزه (هندوانه) اصفهان بسیار شیرین است و هر کس که به خوردن آن عادت نداشته باشد، بار اول اسهال میشود و من نیز در این شهر بار اول با خوردن خربزه [هندوانه] به این عارضه مبتلا شدم.
اوضاع اجتماعی اصفهان
اصفهانیها مردمانی خوشقیافهاند. رنگ چهره آنان سفید و روشن و متمایل به سرخی است. شجاعت و نترسی از صفات بارز مردم این شهر است. اصفهانیها سخاوتمندند. در مورد اطعام و مهماننوازی همچشمی و تفاخر، رقابت فوقالعاده در میان آنان وجود دارد که منشأ حکایات غریبی شده است. مثلاً اتفاق میافتد که یک اصفهانی رفیق خود را بگوید بیا نان و ماست بخور، ولی وقتی او را به خانه میبرد انواع غذاهای گوناگون پیش او میآورد و اصفهانیها به این رویه خود مباهات میکنند.
اصناف مختلف اصفهانیها رئیس و پیشکسوتی برای خود انتخاب میکنند که او را «کلو» مینامند. جوانان مجرد این شهر دستهها و انجمنهایی دارند و بین هر گروه با گروه دیگر رقابت و همچشمی وجود دارد؛ مهمانیها میدهند و هرچه میتوانند در این مجالس خرج میکنند و محفلی عظیم با انواع غذاهای مختلف تدارک میبینند. حکایت میکردند که یکی از این دستهها دسته دیگر را به مهمانی دعوت کرده غذای آنان را با شعله شمع پخته بود، دسته دیگر برای تلافی آنها را دعوت کرده برای تهیه غذای آنان بهجای هیزم از حریر(ابریشم) استفاده کرده بود.
شیخ قطبالدین اصفهانی
در اصفهان در خانقاه منسوب به شیخ علیبن سهل که از شاگردان جنید بوده است، اقامت کردم. این خانقاه مورد احترام و محل رجوع مردم اصفهان است و در آن از مسافران پذیرایی میشود و حمام زیبایی دارد که کف آن با سنگ مرمر فرش شده و دیوارش کاشیکاری شده است. این حمام وقف و حمام کردن در آن رایگان است. شیخ این خانقاه عابد پرهیزگار قطبالدین حسین پسر شیخ ولیالله شمسالدین محمّدبن محمودبن علی معروف به رجاء بود و برادر او مفتی شهابالدین احمد نیز مردی دانشمند بود. چهارده روز در خانقاه پیش شیخ قطبالدین ماندم و از عبادتگزاری، درویشنوازی و تواضعی که در برابر فقرا داشت چیزهایی دیدم که شگفتزده شدم. شیخ با نهایت اکرام و اعزاز از من پذیرایی کرد و لباس زیبایی به من هدیه کرد و همان ساعت که من به خانقاه رسیدم، غذایی با سه عدد هندوانه اصفهان که تا آن روز ندیده و نخورده بودم، برایم فرستاد.
سلسله مشایخ این شیخ به امام شهابالدین ابیحفص عمربن محمّدبن عبدالله سهروردی، علیبن سهل، جنید، سَری سَقَطی، داود طائی، حسن بصری و امیرالمؤمنین علیبن ابیطالب رضیاللهعنه میرسد.
دیدگاهتان را بنویسید